من همان صاحبدل بیدلی هستم که دلش را آرام تر از نسیم می نوازد در یک قطره اشک و بعد نسیم ، تند و تندتر می وزد و قطرات شبنم سریعتر میغلطند ...
مرا خوب می شناسید ... بارها و بارها مرا سروده اید ...من همان صاحبدلی هستم که باد دلش را به یغما برد ...همان زنی که سرودِ من عاشقم را برایتان میخواند ...
معصوم و پاک مثل فرشته های خدا زیستم و خود او شاهد است که آلودگی را پیرهن زندگیم نساختم ،همینگونه نیز پَر میکشم ... به زودی ... خیلی دیر نیست .......
صاحبدلی که یک شب با بوسه ای زنده شد، شکل گرفت ، جان یافت ، و سحرگاهش بدنیا آمد...
و شبی دیگر ......
آه .... من همانم که دلم را نی لبک چوپانی کرده ام و مینوازم .
می شناسی ام ؟ تو مرا سروده ای ... من همان صاحبدلی هستم که معصوم و پاک پای به زندگانیت گذاشتم ... شاد بودم و سرخوش و قول میدهم همانگونه معصوم و پاک با دلی پر از رنج ، غمگین و دلخسته از زندگانیت خارج میشوم تا شادی و سرخوشی را برایت به ارمغان بگذارم و بگذرم ......
و کلبه آراسته از عشقم را به میراث میگزارم ، آنرا پاک می روبم ... و بوی خوش ِ عطر عشق را در آن می پراکنم ...دل را میان بقچه ای از جنس محبت پیچیده با قُوتی سنگین عجین ِ با عشق کرده در طبق اخلاص هدیه ات میکنم ....
سکوتم و غمم را پایانی نیست تو نمیدانی که عشق با من چه کرده ، زیرا به نی لبک چوپانی مبدل گشته ام و مینوازم ... تو را و عشقم را .......
آنگاه در آئینه فریاد میزنم و میشکنم ... چون نگاهی سنگین و نامهربان را از ورای شانه هایم احساس میکنم ... میخکوب میشوم ... پاهایم به زمین میچسبند ...
حق مرا دزدیده اند من چاره ای جز سکوت ندارم .....
ناگزیر چون نسیم می وزم و آرام از چهره ات عبور میکنم تا نوازش کنان تو را بخدا بسپارم ...
غمهایم را آب میکنم و فرو میریزم اما نه بر چهره تو ... که با آرامش ترنُمی از عشق را با سکوت در
نی لبکم می دمم ....
خوب میدانید کیستم ... من همان صاحبدلی هستم که به گناه عاشقی محکوم شده ام و در افسانه هایه سرد بیکسی و تاریکی مطلق قدم گذاشته ام ...
قدیمی ها گفته بودند معشوق از عاشق می گریزد باور نکرده بودم ... حالا که باور کرده ام به عزیزانم نخواهم گفت هرگز نخواهم گفت که چقدر غم دارد که چقدر درد دارد که میگریزد معشوق ..... که
حسودان میدزدند از تو تمام احساس بودنت را .......